جدول جو
جدول جو

معنی راه بربستن - جستجوی لغت در جدول جو

راه بربستن
(تَ کَ دَ)
مسدود کردن راه. بستن راه. مقابل راه گشودن، بمجاز اجازه ندادن به کسی که در آید. اذن دخول ندادن که وارد شود:
همه مهتران پیش مهتر شدند
ز هر گونه ای داستانها زدند
بدان تا چه شد نامور شاه را
که بربست بر کهتران راه را.
فردوسی.
- بربستن راه، مسدود کردن راه. بند آوردن آن. مقابل گشادن راه.
- ، بسته شدن راه. مسدودن گردیدن راه:
ز بس کشته اندر میان سپاه
بماندند بر جای و بربست راه.
فردوسی.
و رجوع به راه بستن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رخت بربستن
تصویر رخت بربستن
کنایه از لوازم سفر را گرد آوردن و به هم بستن، آمادۀ سفر شدن
سفر کردن
مردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ یَ / یِ شُ دَ)
کنایه از سفر کردن باشد. (برهان) (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) :
چنین گفت با شاه گویا درخت
که کوتاه شد روز بربند رخت.
فردوسی.
فروجست رستم ببوسید تخت
بسیج گذر کرد و بربست رخت.
فردوسی.
ز تیغ وسلاح و ز تاج و ز تخت
بر ایران کشیدند و بربست رخت.
فردوسی.
وانگهی گویی که از شاه جهان شاکر نیم
گر نه نیک آید از این شه رخت رو بربند هین.
منوچهری.
چون فرودآمد به جایی راستی
رخت بربندد از آنجا افتعال.
ناصرخسرو.
کنون بیش است ترس من که روی از من بگردانی
مرا ضایع فرومانی و ناگه رخت بربندی.
حسین بن علی اصم کاتب.
امیر نصر رخت بربست و بر مرکب نشست تا زیارت پدر نماید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 454).
خبر دادند کاکنون مدتی هست
کز این قصر آن نگارین رخت بربست.
نظامی.
راحت ز مزاج رخت بربست
قرابۀ اعتدال بشکست.
نظامی.
پیر آن در سفته بر کمر بست
زآن در نسفته رخت بربست.
نظامی.
ملک چون رخت از این بتخانه بربست
گرفت آن پند را یک سال در دست.
نظامی.
وز آنجا رخت بربستند حالی
ز گلها سبزه را کردند خالی.
نظامی.
ترکانه ز خانه رخت بربست
در کوچگه رحیل بنشست.
نظامی.
بلی به نیت آن تا چو رخت بربندم
بجای من دگری همچنین بیاساید.
سعدی.
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم.
حافظ.
رخت بربستیم و دل برداشتیم
صحبت دیرینه را بگذاشتیم.
؟
- رخت سفر بربستن، مهیا و عازم سفر شدن. (یادداشت مؤلف). آمادۀ سفر گشتن. آراستن سفر را: در معبر کشتی نشسته و رخت سفر بربسته. (گلستان).
، زایل گشتن. رفتن. از دست رفتن:
صبرم شد و عقل رخت بربست
دریاب وگرنه رفتم از دست.
نظامی.
، کنایه از مردن باشد. (برهان) :
چو گشتاسب را داد لهراسب تخت
فرودآمد از تخت و بربست رخت.
دقیقی.
که رفتن بیارای و بربند رخت
بمان دیگری را مر این تاج و تخت.
فردوسی.
سکندر چو بربست از این خانه رخت
زدندش به بالای این خیمه تخت.
نظامی.
چو رخت از مملکت بربست خواهی
گدایی بهتر است از پادشاهی.
(گلستان).
- رخت جان بربستن، آمادۀ مرگ شدن. مهیای رحلت گشتن. سفر آخرت راست کردن. مردن:
رخت جان بربند خاقانی از آنک
دل در غمخانه بگشاده ست باز.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
ره بستن. مقابل راه گشودن و راه واکردن. (از آنندراج). مانع رفتن شدن. (فرهنگ نظام) :
نبست راهش هرگز بلا و فتنه چنانک
نبست هرگز راه سکندر آتش و آب.
مسعودسعد.
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت.
حافظ.
راه مردم بست از قفل تو راه اشک ما
هر کجا شد قفل، دریا، نیست امکان گذر.
سیفی بدیعی (از بهار عجم).
از قضا کردشان کسی آگاه
کز کمین بسته اند دزدان راه.
مکتبی شیرازی.
هماندم که اندیشۀ ناپسند
بمغز اندرت زاد، راهش ببند.
رشید یاسمی.
- راه بستن بر کسی یا چیزی، جلوگیری کردن از او. مانع شدن از وی. بستن راه او به قصد مخالفت با وی:
ببندد همی بر خرد دیو، راه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از راه بستن
تصویر راه بستن
مانع رفتن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخت بربستن
تصویر رخت بربستن
((~. بَ بَ تَ))
آماده سفر شدن، مردن، درگذشتن
فرهنگ فارسی معین
درگذشتن، رحلت کردن، فوت کردن، مردن
متضاد: متولدشدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد